خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

ناژ!!!!


 ثانیه ها چه بی دریغ در گذرند و من هنوز به سپیدی کاغذ روبرویم خیره مانده ام!

می دانم نمی توانم آنچه که لایق مهربانی توست را بر دل قلم جاری کنم و بر سطح سپیدی کاغذ بنگارمش!

بگو دستانت از تبار کدام باران است که وقتی زخمه بر ساز می زنی چشمان تمام شیداهای عالم مهمان نم اشک می شود!

بگو دلت با کدام آیۀ سورۀ مهربانی آشناست که آنسان قلندرت را به آغوش میگیری و پنجه بر سیم هایش می کشی تمام غمها از دل رها می شوند

بگو چشمانت از کدامین نسل آفتاب است که وقتی قاب کوچک رها در مقابلش قرار می گیرد تمام زیبایی های جهان منتظر می ایستند تا در دل رهایت جای بگیرند

بگو مهربانی ات را از کدام گل به ارث برده که همیشه اخم های کودکانۀ مرا لبخند میزنی

بگو... از قلندرت که همراز همیشۀ لحظه هایت بوده است

بگو... از شیدایت که همدم تنهایی دلت بوده است

بگو... از رهایت بگو که همنشین مهربانی چشمانت بوده است

بگو ...چگونه دنیا را زیسته ای که پریانی از جنس آه و نگاه، پریان پرده نشین پرواز، از چشمهای شیرینت تلخی صداها را رصد می کنند

همیشه دوست داشته ام بیقرار برق نگاه رهای تو باشم.

یک بیقراری از جنس جاودانگی و از جنس ابدیتــــــ.........

مهربانم! دیشب که قرآن را زمزمه میکردم به یک مکاشفه ای عظیم رسیدم آه... فهمیدم که تو در آفرینش از تبار سوره ی یاسینی، نسلت به باران می رسد،فهمیدم که تو زادۀ لحظه های شورانگیز مناجاتی

حالا دیگر قبله نمای دلم را به هر سو بگردانم تقلای جهت مهربانی تو را دارد.

و من به خودم می بالم کسی دایی مهربانم شده که حال درختان بلوط را همیشه می پرسد... قدم زدن در باغ های پاییزی لذت چشمان اوست... برادرزاده باران است ...، او حتی شبدرهای بی خویشاوند را هم از یاد نمی برد ...و به مردمان بی شعر هم سر میزند


پی نوشت1:دایی فرداد مهربانم! وقتی نام تو و یاد تو به میان می آید نمی توانم چشم در چشم واژه ها بدوزم و این از حقارت واژه های من و بلندی مهربانی شماست؛میدانم که بقچۀ دل مهربانت سراسر برکت است و قصور واژه های اندک فرهنگ لغت دلم را به بزرگواری خودش می بخشد چ بگویم دیگر؟... جز اینکه شرمسارم از اینهمه بزرگواری شما و حقارت منـ...


پی نوشت2: شیدا دو تار ، قلندر تار و رها دوربین نامهایست که دایی فردادم برای آنها انتخاب کرده است


پی نوشت3:تمام پست هاتونو که خووندم نمیدونم چرا این پست عجیب به دلم نشست حتی وقتی رفتم و پستهای بعد رو که خووندم باز مثل اینکه دلمو اونجا جا گذاشته باشم رفتم سراغش و دوباره و سه باره خووندمش،یه طورایی به خووندنش آروم شدم،البته الان دیگه این پسر کوچولو برای خودش مردی شده ها!

آجرک الله یا بقیة الله



حرفی نداشت چشم ترم جز رثای تو
جاریست بین هر غزلم رد پای تو

هر سال فاطمیه دلم شور می زند
در کوچه های غربت و اشک و عزای تو

بگذار ما به جای تو خون گریه می کنیم
دیگر توان گریه نمانده برای تو

دیدم چقدر قلب تو بی صبر می شود
با شکوه های بی کسی مرتضای تو

اینقدر رو گرفتنت از من برای چیست
حالا دگر غریبه شده آشنای تو؟!

بانو کمی به حال حسینت نظاره کن
حرفی بزن که دق نکند مجتبای تو

برخیز و با نگاه ترت یا علی بگو
جان می دهد به قلب شکسته صدای تو

دیدم تو را که آرزوی مرگ می کنی
بانو بس است! کشته علی را دعای تو


پی نوشت درد:

بابا و حسیـن
و زینب
زانو بغل گرفته اند،
ذکر مصیبت مےخواند
حسـن اما ...!
بی خود از زهر نگویید،
جگرِ حسـن را
صدایِ سیلی
پاره پاره کرد!



پی گله نوشت:میدونم نه اینجا جای گله است نه زمان زمان درددل، اما چ کنم که درد تا اعماق قلبم را سوزانده و آرامش را گرفته از این روزهایم؛ روز دوشنیه چهارده فروردین یه دوست عزیزی [که خودش نمیدونه چقدر برام عزیز و محترمه...] بعد از چهارده روز به صورت خصوصی کامنت تبریک عید و تولد گذاشت، چقدر از بودنش و حضورش خوشحال شدم؛ اما چ عیدی ... چ تولدی!... چ تبریکی!... بعد از گفتن کلی حرف و طعنه و نیش و کنایه ... آخرشم نوشت تبریک تولد منو می پذیری؟ اینا هیچ کدوم دلمو به درد نیاورد، اصلا همۀ اینا به کنار... وقی نوشته بود تظاهر به مذهب می کنم تا اعماق قلبم رو آتیش زد و دلم رو شکست، وقتی اسمشو دیدم کلی خوشحال شدم اما وقتی متن نامه شو خووندم ...به اینجاش که رسیدم: "که میدونی گروه خونی من با تو و نوع بعضی از نوشته هات و گاه عاشق شدنت و گاه تظاهرت به مذهب و اینکه کیو دوست داری و اینکه و ... ممکنه یکی  نباشه"
این دومین باره که اینجوری دلمو می شکونه و اشکمو درآورده گریه ام گرفته بود و باز جای شکرش باقیه که هیشکی خونه نبود ... حالا میخوام شما به من بگین تظاهر به مذهب یعنی چی؟! من کی تظاهر به مذهبی بودن کردم؟! مگه من همیشه نمی گم که منِ نالایق چایریز و کفش جفت کُن هیئتمون هستم؟ مگه من همیشه نمی گم خاک زیر پای گریه کنای بچه های هیئتمون هستم؟ مگه من همیشه نمیگم که من کنیزِ روسیاه و نالایق درگاه اهل بیت هستم بلکه م خاک زیر پای کنیزای اهل بیتم؟!من کی تظاهر کردم که مذهبی ام؟!تظار به مذهب یعنی ظاهراً خودتو مذهبی نشون دادی و در باطنــ... ای داد برمن... ای وای بر من... چی بگم که چقدر راحت دل می شکونن، چقدر راحت اشک به چشم میارن، چی بگم دیگه ... نه ... بهتره بگم دستت درد نکنه که باعث شدی دلم بشکنه و بخدام نزدیکتر بشم ... مدتها بود اینجوری با خدا درددل نکرده بود ... ممنونم ازت... و هیچ ناراحتی تو دلم نسبت به تو ندارمــ

اشک عاشق


قطره دلش دریا می خواست. خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.

هر بار خدا می گفت : "از قطره تا دریا راهیست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا شدن نیست"

قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت. قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هربار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.

تا روزی که خدا گفت : "امروز روز توست. روز دریا شدن"

خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید. طعم دریا شدن را. اما ...

روزی قطره به خدا گفت : "از دریا بزرگتر، آری از دریا بزرگ تر هم هست؟"

خدا گفت : "هست"

قطره گفت : "پس من آن را می خواهم. بزرگترین را. بی نهایت را"

 

ღ☆ஜ***ღ☆ஜ

 

خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت : "اینجا بی نهایت است"

آدم عاشق بود. دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را توی آن بریزد. اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه ی عشقش را توی یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد. و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید، خدا گفت : "حالا تو بی نهایتی، زیرا که عکس من در اشک عاشق است"
پی تشکر نوشت:از پدر عزیز و مهربانم نهایت سپاس و تشکر را دارم که این چند روز مرا و اذیت های مرا تحمل کرد و به آنچه گفتم جامه عمل پوشاند امید که همیشه سایۀ مهربانش بر سرمان مستدام باد؛ و از این دور نزدیک دستان پر مهرش را بوسه می زنم و می گویم:
بابا جونم بخدا خاک پاتم


پی تشکری دیگر نوشت: از همه دوستای وبلاگیم که من و بابا رو در این امر خداپسندانه یاری دادند سپاسگزارم امید که در شادیها و زیاد نمودن کامنتها جبران نمایم

پی مریمی نوشت:کاشــ... ایکاشـ... درک می کردی وقتی گفتمت دوستت دارم ، وقتی فریاد زدم میخواهم کنارت باشم و یار و همسفرت، اما تو همه چیز را به شوخی گرفتی و به من خندیدی کاشـ... می دانستی که با تو بودن کنار تو ماندن آرزوی دل تنهای منست

پی دلشورگی نوشت:وقتی دلت شور تنهایی قطره را می زند یک جایی شور دلتنگی آب آرامت می کند.


شاهد و ساغر

تفالی به حضرت حافظ  

 سلام 

نمیدونم از کجا شروع کنم؟! دوره فرزند سالاری که میگن همین دوره اس دیگه این مریمِ ما مدتیه هی پیشنهاد درست کردن وبلاگ به ما میده ، اما از اونجا که بالاخره سنی از ما گذشته و عرصه رو باید برای شما جوونا خالی کنیم پیشنهادشو رد کردیم خلاصه اصرار از اون انکار از من بالاخره قرارمون بر این گذاشته شد که مریم کلید خونه شو داد به من و منم به مدت (چن روزشو نمیدونم) یه پست مهمون چشمان مهربان شما هستم و اگه تعداد نظرات و استقبال شماها به (...تا) [قراره تعدادشو نگم تا تقلب نشه] برسه من یه وبلاگ بزنم. القصه از همین الان بنده خودمو بازنده اعلام می کنم... از اینا بگذریم و بریم سراغ پی نویس ها: 


پی نویس اول: 

تمام ارزش معنوی این پست تقدیم به برادرهای مهربان و خواهرهای عزیز مریم و دایی فرداد (که نه خواهر هستن و نه برادر بلکه به گفته مریمم مثل یک دایی واقعی مهربان و دوست داشتنی هستن) و همچنین 

همچنین 

همچنین 

پسر گل و نازنینم جوجه اردک زیبا که بارها و بارها با لطف و مهربانی اش من و خواهر کوچکش را وامدار خود نموده و نیز این افتخار را شامل حال من نموده اند و مرا پدر خطاب کرده اند 

چیزی که لایقش نبوده ام و نیستم 

خداوندگار روح پدر و مادر عزیزشان را قرین رحمت خود و با پیامبر و اهل بیتش محشور بگرداند 

چهت شادی روحشان الفاتحه مع الصلوات 

پی نویس صمیمیت:حالا برای اینکه من بازنده بشم شماها باید بهم کمک کنین چطور؟! خب معلومه نظر نذارین بلکه م من رفوزه بشم و این مریم گلی ما هی گیر نده بابا وبلاگ بزن... بابا وبلاگ بزن 

فدای مهربانیتان 

حق یار و نگهدارتان

اولین پستِ نود و یک مزین به نام آخرین منجی

  

اولین جمعه رو به غروب است کی میایی؟

 

غروب جمعه گذشت و نیامدی... باشد!

نخواه اینکه جهانم پر از بدی باشد

 خـودت حسـاب بکـن، احـتـمـال آمـدنـــت

بـرای جـمـعـه‌ی بعـدی چه درصدی باشد؟!

کجاست قطعیّت جمـعه‌ای که مـیآیـی؟

چــقـدر بـایــد بـا جــمعه «شایدی» باشد؟

دوباره هـفتـه‌ی زجـرآوری شـروع شــده

بــر ایــن عــذاب نــبـاید که سرحدی باشد؟

نـبـــایـد آیــــا در جـاده‌هــــای آمــدنـــــت

نـشـانی از «تو» و از «آمدن» ردی باشد؟

کجاست جمعه‌ی سبزی که صبح آن مثلِ

هــمـان کـه حـرفـش را بـا دلـم زدی باشد؟

کجاست جمعه سبزی که بشـکـفد در آن

گلی که عطر و شمیم‌اش «محمّدی» باشد؟


یا اباصالح المهدی



 پی تشکر نوشت:بعضی وقتها اونقدر دچار احساسات می شی که نمیدونی چجور بیانشون کنی بخاطر همین دلت سخت میگیره و حس می کنی اونطور که باید و شاید دلت آروم نشده و حستو انتقال ندادی وقتی دوستانی به مهربانی بهار و طراوت شبنم داری که تولدت رو در اوج فراموشی ها به یاد دارند و برات تو کلبۀ قشنگشون جشن تولد میگیرن اما تو واژه های دلت اونقدر کم هستن و حقیر که نمیدونی چی بگی و چجوری تشکر کنی فقط خیلی آروم ساده مثل همیشه از ذوق بغض می کنی دو قطره اشک از چشمات میاد پایینو کمی سبک میشی بعد سعی می کنی بهترین واژه ها و کلمات رو برای انتقال حست انتخاب کنی اما باز هم دستان احساست پر از تهی می شود و فقط میتوانی بگویی: 

سایه بانوی مهربانم ، دایی فرداد عزیزتر از جانم ، نرگس خوشبویم ، داداش روح الله بزرگوارم ، فریناز نازنینم ، و سعیده دختر بارانم قد احساس من به مهربانی شما عزیزان نمی رسد مرا و واژه های محقرم را ببخشایید امید که در شادیهایتان جبران کنم  

چی بگم دیگه بخدا از خجالت و شرمندگی دارم اب میشم خودتون تا آخر خط رو بخوونین!!! 

در آخر از تمامی عزیزانی که به هر نحو در وبلاگ این دوستان و در وبلاگ خودم کامنت تبریک گذاشتند تشکر می کنم و امید دارم به شرط حیات بتوانم گوشه ای کوچک ازمحبت های بی دریغتان را جبران کنم